سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت
سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت

سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت

توضیحات ندارد.

طلافروشی

امروز با دوستم رفته بودیم طلافروشی می خواست یه چیزیو قیمت کنه

من هم باهاش رفتم داخل

شلوغ بود

بعدش دیدم یه آیینه دارن دختره جلوییِ من داشت روسری شو درست می کرد

یه لحظه خودمو دیدم مقنعه ام خراب شده بود

دختره خودشو درست کرد هنوزم داشت  خودشو نگاه می کرد توی آیینه من بهش گفتم ببخشید یه لحظه

از جاش تکون نخورد

بازم گفتم ببخشید!

بازم نشنید بعد یه کم آروم هلش دادموگفتم:ببخشید!

یهو برگشت پاچمو گرفت با ناز و افاده گفت:چرا هلم می دی؟؟؟؟؟بگو برو کنااااااررررررر!

گفتم:من چند دفعه صداتون کردم

گفت:نه! منو صدا نکردین

منم دیگه جوابشو ندادم

اومدم بیرون دلم میخواست برگردم خفش کنم

به دوستم گفتم خدا ب داد(...)یرسه ک انقدر ناز دارن!

والا!


نظافت!

بعد از چندیدن ماه و اندی

میز کامپیوترو تمیسّ کردم

انقدر کثیف شده بود که داشت حالم رسما از "خودم" بهم میخورد

الآن انقدر تمیسّ شده و خلوت و جمع وجور که دارم کیف می کنم

دل همه تان هم بسوزد.


خاطرات دانشجویی

همیشه از آدم های با اعتماد ب نفس بالا بدم می امده...

هر جوری دلشان بخواهد حرف می زنند...رفتار می کنند...کک شان هم نمی گزد!

یک بار آن وقت تر ها ک جوان تر بودیم تصمیم گرفتیم یک گروه تئاتر تشکیل بدهیم...پشتوانه هم نداشتیم خداییش!یک نفر شد سر دسته ی مان ...کم کم ب بخش هنری دانشگاه خودمان را معرفی کردیم.قرار شد خودمان یک نمایشنامه جور کنیم...سر دسته گفت یک نفر را سراغ دارد ک فیلم نامه هایش را می فروشد...من خودم چند تا دوست فیلم نامه نویس داشتم اما او کار خودش را کرد...گفت شده90هزار تومن!!!حالا ما هم 5 -6 نفر بیشتر نبودیم قرار شد اول مبلغ کمی را جملگی بریزیم ب حساب سر دسته تا بعد از اجرای نمایش مان دانشگاه مبلغ را متقبّل بشوددد!

از قضا خیلی هم داستان مزخرفی داشت!سه تا خواهر عقده ای ک بعد از مرگ پدرشان با مادر عقده ای ترشان قرار بود زندگی کنند این بین خواهر بزرگتره نامزدی داشت ک خواهر کوچکتره می خواست میانه اش را باآن خواهر بزرگتره بزند ب هم!

من گفتم"همین مان مانده!مثل سگ و گربه بیفتیم ب جان هم آن هم جلوی این همه پسر!

دیگر نمی توانیم سرمان را بلند کنیم از بس مسخره مان می کنند...بیایید طنز کار کنیم...هیچ کس حرف مان را[طبق معمول]شنیده نگرفت..من هم کم کم خودم را کشیدم کنار تا یکی از همین نقش های حاشیه ای را بهمان بدهند...

باقی گروه رفتند همه ی نفش های اصلی فیلم نامه را گرفتند...دیگر برای من نقشی نبود...من هم خیلی دلم نمی خواست...سر دسته گفت:دست بردم توی نمایش نامه چند تا دختر همسایه هم دارند، ک یک بار دارند می روند از چشمه آب بیاورند یک سلامی  ب این سه تا خواهر می کنند...گفتم:باشه...

یک روز قرار شد پول ها را جمع کند،من نصف آن مبلغ را بردم...جلوی بقیه ی گروه چنان دادی سرم کشید ک :آره!اگه بخوایم بریم روی صحنه همه میریم...اگه بخوان جایزه بدن ب همه میدن...اگه بخواییم لوح تقدیر بگیریم همه می گیریم...حالا تو می خوای نصف پول را بیاری؟

گفتم:ببین!من حتی یک خط از اون نمایشنامه ای ک رفتی خریدی رو نمی خوام اجرا کنم...اصلا این نقشی ک تو ب من دادی توی اون داستان وجود نداره...من باید پول چی رو بدم؟من پول دست خط و دست مزد تو رو دادم...

اون وقت ک این جریان پیش اومد ما داخل آمفی تئاتر دانشگاه بودیم...هر چقدر هم بلند حرف می زدیم صدامون ب جایی نمی رسید

یه بار دیگه توی سالن بودیم...شلوغ بود...دختر و پسر...دوباره سر همون مساله بحث شد...من از پیشش رفتم...همونطوری ک داشتم می رفتم یهو پشت سرم داد زد:حالا فکراتو بکن ببین ب چ نتیجه ای می رسی؟وجدانت راضی میشه؟

انقدر خجالت کشیدم ک نگو!خیلی داد زد جلوی همه و هر چی تو دلش بود بارم کرد...من فقط بهش لبخند زدم و رفتم.فرداش رفتم پول رو بهش دادم.تو دلم گفتم:من ک راضی نیستم....حرومت باشه!...

گذشت ... نصفه نیمه کاره داشتن پیش می رفتن ک نمی دونم چی شد یهو دانشگاه اعلام کرد:تئاتر تا اطلاع ثانوی...موقوف!(دیJ

آن ها هم گروهشان از هم پاشید...و هر کسی رفت دنبال کار خودش...بعد از چند وقت ب مناسبت روز دانشجو سر دسته برای این ک کم نیاورده باشد رفته بود از جیب خودش برای تک تک مان جایزه خریده بود و کادو کرده بود . با مسئول همایش هماهنگ کرده بود ک اسم مان را صدا بزنند و ما برویم جایزه های مان را[مثلا]بگیریم!

نگاهش ک می کردم خنده ام می گرفت!

اگر گذاشته بود من از گروه شان بروم حالا مجبور نبود این قدر از جیبش مایه بگذارد!  ازش خ بدم می آید!

پ.ن:

نه اینکه خسیس باشم...اصلا!فقط پول زور ب کسی نمی دهم!

عید

سلام

نورزتون مبارک

امیدوارم هر روزش براتون مث ی رویای شیرین باشه...............

دوستون دارم

راستی بلاگ اسکای چقد خوجل شده!

شبکه 2و3احسان علیخانی و فرزاد حسنی چ رقابتی می کنن باهم

اما من از هر دو تاشون بدم میاد!

ولی3 باحال تره

اصن من خو زدم شبکه 4 موسیقی و فضای شاعرانه و آرامو...

کلی حال کردم!

امیدوارم  مهمونی هاتون و13 ب دردتون بهتون خوش بگذره

فامیلای ما ک هیچ اهل حال نیستن

مگه اینکه امسال ی تکونی خورده باشن...بل کم...والا!

+بل کم:بلکه


http://elham1369.persiangig.com/image/jpeg00001795.jpeg


لالالالالای لالای لالالالای لالای

7ساعت دیگه عیده

هه هه هه

هاهاها

هوهوهو

هی هی هی

خ مسخره اس فردام مث امروزه

والا!

اوهوی!

سلام

چقد زور داره نزدیک عید آدم بره سر کلاس

اونم چی؟.......ساعت 8 صبح ک باید ساعت 6و نیم حداکثر بیدار شده باشی...

البته من ک ترم آخرم الحمدلله

اما خدایی خ زور داره!

..................................................................................................................................

چقدر حرف داشتم می نوشتم اومدم سرمو بلند کنم ببینم چقدر شده

یهو دیدم همه رو انگلیسی نوشتم!

یعنی یادم نبود زبان کیبوردمو تغییر بدم

وای من چرا انقذه حواس پرتم............چراااا؟