سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت
سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت

سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت

توضیحات ندارد.

پارتنر

پارسال یه همچین وقتایی یه پارتنر زبان پیدا کردم، یعنی خودش پیشنهاد داد و گفت می خواد از صفر شروع کنه. من گفتم شما خیلی از من جلوتری، من واقعا افتضاحه زبانم گفت نه ایتطور نیست منم خیلی جای کار دارم.

گفتم باشه.

خلاصه یک هفته ای حدودا کار کردیم. روش هاش سخت بودن انصافا. مثلا یک فیلمی رو می گفتن که زبان اصلی نگاه کن و حدس بزن چی می گن و بنویس شون. منم اینکارو می کردم ولی واقعا داغون بودم. ایشون خیلی سطحش بالاتر بود. خلاصه از یک طرف من هی بدقولی کردم و سرساعت مقرر آنلاین نمی شدم. اون هم کم کم کناره گرفت و از کانال هاش منو حذف کرد. تا یک ماه نفهمیدم بعد گفتم کانالات کو؟ گفت حذف شدین! به همین راحتی. بی وجدان قبلش خبر نداده بود. منم دیگه گفتم شما رو بخیر و ما رو بسلامت.

اما حالا احساس می کنم چقدر به یک پارتنر زبان اختیاج دارم. اما حدودا هم سطح خودم یه ذره بالاتر.

رویاهام رو که دنبال می کنم خودم را در پیاده روهای آمستردام می بینم

بیهوشی

وقتی از سرکار میام از چیزی که واقعا لذت می برم خوابه، البته قبلش خوردن یه ناهار حسابی.

خیلی دغدغه داشتم بابت چاقیم و اینکه چرا شکمم بیرون زده، ولی خب چه کنم؟

من که خواهی نخواهی استعداد چاقی دارم الحمدلله، بدنم قناعت کاره، هر چی می خورم ذخیره می کنه برای روز مبادا یه وقت با کمبود چربی مواجه نشم خدای نکرده، مخصوصا در نواحی شکم و باسن به نظرش رسیده که بهترین مکان برای پس اندازه!

منم سپردمش به دست خودش با خیال راحت مشغول کارش باشه. والا!

حالا حرص بخورم لاغر می شم؟

نه! نمی خورم پس:)

حسادت

معمولا از افرادی که بهتر از خودم هستند خیلی بدم میاد.

بهتر بودن شامل هر چیزی میشه ولی شدیدترینش اعتماد به نفسه!

***

یک روز همین پاییز امسال رفته بودم کتابخونه، دخترخانمی بودن که رفتارشون یه کم عجیب بود. مثلا با صدای بلند حرف می زد، خجالتی نبود، بی پروا بود.

اومد سر میز من گفت برگه بده! گفتم ندارم.

رفت سر همه میزها گفت برگه بده! تا بالاخره یکی بهش داد. ده دقیقه نگذشته بود اون برگه رو پر کرد و دوباره اومد یکی یکی سرمیزها که برگه بده! 

مطمئن شدم مشکل داره. 

اما شاید غیر قابل باور باشه که من حتی به  بی پروایی این شخص هم غبطه خوردم!


راه

من هرگز آدم ها را درک و هضم نمی کنم.

سر جنگ دارم با همه.


آمدم بنویسم. هم سرویسی هایم را دوست ندارم و درک شان نمی کمم

دیدم چقدر تکراری ست این حرف، از جمله همان مشکلاات سابقی ست تا کنون هم به قوت خودش باقی ست.

خِرد

فکر می کنم که امروز خصوصی با مدیرم صحبت کنم.

از خودم و استراتژی هام دفاع کنم.  

مثل شخصیت اون فیلم طوری برخورد کنم که انگار از ازل حق با من بوده!