سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت
سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت

سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت

توضیحات ندارد.

طلافروشی

امروز با دوستم رفته بودیم طلافروشی می خواست یه چیزیو قیمت کنه

من هم باهاش رفتم داخل

شلوغ بود

بعدش دیدم یه آیینه دارن دختره جلوییِ من داشت روسری شو درست می کرد

یه لحظه خودمو دیدم مقنعه ام خراب شده بود

دختره خودشو درست کرد هنوزم داشت  خودشو نگاه می کرد توی آیینه من بهش گفتم ببخشید یه لحظه

از جاش تکون نخورد

بازم گفتم ببخشید!

بازم نشنید بعد یه کم آروم هلش دادموگفتم:ببخشید!

یهو برگشت پاچمو گرفت با ناز و افاده گفت:چرا هلم می دی؟؟؟؟؟بگو برو کنااااااررررررر!

گفتم:من چند دفعه صداتون کردم

گفت:نه! منو صدا نکردین

منم دیگه جوابشو ندادم

اومدم بیرون دلم میخواست برگردم خفش کنم

به دوستم گفتم خدا ب داد(...)یرسه ک انقدر ناز دارن!

والا!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد