سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت
سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت

سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت

توضیحات ندارد.

چراغ

میگن گذشته چراغ راه آینده است راست گفتن. امشب بعد از اینکه سر نماز دعا کرذم خدا شر راننده رو از من دفع کنه و بعد برای حاجات خصوصی دیگم دعا کردم رفتم کمی کمک مامان کنم. فکرم خیلی درگیر بود خیلی. همش به این فکر می کردم که چقدر راننده تنهایی مو به رخم می کشه. خیلی فکر کردم به دوستانی که پشتم رو خالی می کنن نمی دونم پشت سرم چی میگن. شایدم چیزی نگن راننده هه کلا دو به هم زنه. منم که رفیقام رفیق نیستن البته شاید مشکل از خودم هم بوده. نمی دونم. 



در طی یک خاطره ی ناگهانی یاد قدیم افتادم  دوران دانشجویی که مهشاد چقدر اذیتم کرد! اگر من محیط رو ترک کرده بودم کمتر آسیب می دیدم. اما موندم و خیلی شکستم. خیلی...


پس تصمیم گرفتم با یکی از دوستانم هماهنگ کنم  البته همکار، می ترسم واژه ی دوست رو روی هر کسی بگذارم. والا. گفتم شنبه نیاد دنیالم. یعنی منظورمه میخوام بگم، فال حافظم که گرفتم آمد بیرون بیا. 

تجربه

به کسی که در برابرتو فرصت هاشو از دست داده هرگز فرصت نده.

مخصوصا کسی که حماقت خودش رو بهت ثابت کرده.

احساس

امروز یکی از بچه ها خودکار جادویی آورده بود. بی رنگه و باهاش که می نویسی نور مخصوص بالای خودکار رو می ندازی بعد نوشته دیده میشه. کف دستم نوشتم :أنا أطلبک. 

خواهان کسی بودن بهتره یا أنا أحبک؟ ...نمی دونم.

گفتم من هم کف دستش می نویسم همین رو . رفتم دفتر خودکار رو هم بردم، او هم نشسته بود من هم هیچ کاری نکردم و خودکار را دوباره برگرداندم به صاحبش.

حالا کف دستم را نگاه می کنم 

خواستنی بی رنگ، ناپیدا، هیچ، پوچ...


أه

گفتم که حس می کنم مشکلاتم همون مشکلات سابق هستند، واقعا هم همونه.

من تا بوده سر ارتباطم با آدم ها مشکل داشتم و دارم. من توی محیط مدرسه خونه و کلاس خودم خیلی خوبم. واقعا خوب. اما توی سرویس و توی مهمونی ها نه، حس می کنم برای ادم های اون جا ارزشی ندارم، حس تو خالی بودن و رو هوا بودن بهم دست میده. 

خوبیش اینه که فقط دو ساعت داخل سرویسم. حساس شدم به دیگران. البته زمینه هایی از خودشیفتگی هم دارم. بایدهایی که توی ذهن خودم ساختم. دردمندم. 

آه خدا. 

امروز دیگه نه فکری و نه تصمیمی و نه هیچ چیز دیگه ای در این باره انجام ندادم.

فقط پذیرفتم که این وسط یک مشکلی هست، یک مانع، ممکنه از نحوه تربیت باشه ممکنه ناآگاهانه باشه، نمی دونم...

فقط باور کردم که اون همیشه با منه تا وقتی که من هستم.

اخلاق

یه مدته اخلاقم بد شده، خیلی زود ناراحت می شم همش گارد می گیرم. همش انگشت اتهامم سمت دیگرانه می گم چرا فلانی باید اینطور و اونطور رفتار کنه؟ همه باید به من احترام بذارن. چون من دارم به همه احترام می گذارم. ولی این قاعده به کل غلطه!

خوش به حال اون هایی که می تونن با رفتارشون به دیگران بفهمونن که ازشون ناراحتن.