گفتم که حس می کنم مشکلاتم همون مشکلات سابق هستند، واقعا هم همونه.
من تا بوده سر ارتباطم با آدم ها مشکل داشتم و دارم. من توی محیط مدرسه خونه و کلاس خودم خیلی خوبم. واقعا خوب. اما توی سرویس و توی مهمونی ها نه، حس می کنم برای ادم های اون جا ارزشی ندارم، حس تو خالی بودن و رو هوا بودن بهم دست میده.
خوبیش اینه که فقط دو ساعت داخل سرویسم. حساس شدم به دیگران. البته زمینه هایی از خودشیفتگی هم دارم. بایدهایی که توی ذهن خودم ساختم. دردمندم.
آه خدا.
امروز دیگه نه فکری و نه تصمیمی و نه هیچ چیز دیگه ای در این باره انجام ندادم.
فقط پذیرفتم که این وسط یک مشکلی هست، یک مانع، ممکنه از نحوه تربیت باشه ممکنه ناآگاهانه باشه، نمی دونم...
فقط باور کردم که اون همیشه با منه تا وقتی که من هستم.
من که انقدر تو ارتباط با آدما مشکل دارم که حس میکنم یه موجود دیگم
پس هم دردیم