سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت
سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت

سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت

توضیحات ندارد.

ضامن

همون دپوستی که گفتم قرار بود ضامن هم بشیم، بالاخره به هم خورد.

از اولش نه من دلم بود نه اون . 

من خیلی حساس و به قول خودمون عارعاری هستم، یعنی کسر شأنم می دونم اگر کسی فلان طور رفتار کنه و من دوباره به این شخص رو بزنم.

این وام اصلش این جور شد که مدیرمون اسم هامون رو نوشت گفت قرعه کشی می کنن به اسم هر کی در اومد. منم از قضا به اسمم در اومد. حالا اداره و بانک و اینها همه رو باید همون شهر محل خدمتم انجام بدم و این دردسره یه خورده. هم برای خودم هم ضامن.

خلاصه یه شب از سیر تا پیاز برای دوستم تعریف کردم و گفتم قضیه چیه، اون ماشین داره گفت باشه باهم می ریم تو فقط بگو کی، گذشت و من هم آند روز لعد دیدمش گفت والا دختر صاحبخونه دانشگاه داره، هر روز باید اونو ببرم! ببخشید نمی تونم. گفتم خب.

بعد از چند روز دیگه گفت یه وامه تلفنی انجامش می دن تو ضامن میشی گفتم باشسه. از چند و چونش هم نپرسیدم که خیلی سربسته گفت. خلاصه تا همین دیروز گفت مدارکت رو کپی بگیر بیار تا من برم دنبال وامم. گفتم می ری اداره گفت نه. در حالیکه اداره هم باید می رفت و رفت و حتی دیروزش هم رفته بود اداره و بمن نگفته بود. منم خیلی ناراحت شدم. همه ی کارهای وام من مونده و اصلا معلوم نیست بهم بدن یا نه، قرار شد فردا پنج شنبه صبح برم و کارهامو بکنم. حالا که کار خودش گیره هی می گفت میام دنبالت می برمت منم گفتم ممنون با بابام می رم‌. خودش فهمید اشتباه کرده. خلاصه تا امروز دیدم پیام داده که باید امروز امضا بزنی، بیام دنبالت میای؟ گفتم نه. گفت باشه پس منم ضامنو عوض کردم. گفتم چقدر تو خودخواهی! حالا امروز یا فردا چه فرقی داره؟ پس من چی که وامم معلوم نیست کی بهم برسه؟ 

دیگه بحث مون شد و بازم من گفتم بیا دنبالم ولی از دستت ناراحتم. اونم گفت نمیام ضامنمو عوض کردم. بازم گفتم هر طور راحتی ولی اگر خواستی من فردا برات امضا می کنم.

جواب نداد دیگه البته الان صدای اسمس اومد فکر کنم اونه.


واقعیتش ناراخت نیستم بلکه دلم هم خنک شده.

نمی ترسم از خراب شدن این  و این دوست.

نمی ترسم از دست های خالی.


برزخ

نمی دونم کجا خوندم، اما نوشته بود در روز قیامت انقدرکه طول می کشه و همه در انتظارن، عده ای می گکن کاش مشخص می شد ختی اگر جهنم باشه. یعنی فقط از شر این وضعیت بلاتکلیفی رها شه حتی اگر بدونه بعدش عذاب هست.

حکایت حال من شده. از برزخ بیرون آمدم. فهمیدم چه مرگش بوده عتیقه، راحت شدم. انگار سنگینی یک علامت سوال بزرگ رو دیگه بالای سرم احساس نمی کنم. جوابی که همیشه احتمال می دادم رو فهمیدم. خب حداقل می تونم  خودم رو برای واقعیت کم کم آماده کنم.

آقای همکار

الان یادم اومد.

منو بگو چقدر ساده ام.

چند روز پیش داهل آبدارخونه بودیم. منو آقای همکار و یکی دیگه.

بعد گوشیش زنگ خورد و نگاه کرد به من و گفت: یعنی کیه؟

بعد جواب دادم گفت آقای رمضانی سلام! خوبین؟

و کلی تعریف کرد و آخرشم گفت دوست دارم و خداحافظ.

من چه زودباور کردم گفتم چه جالب! یعنی پسرها به هم ازین حرفا می زنن؟ چه احساساتی..


حالا که می بینم عکس پروفایلشم عشق گذاشته، شب یلدا هم حرف عشق می زد احتمالا خواسته بگه عاشق کسی هستم. حالا که مثل پازل دارم همه چیز رو کنار هم می چینم می بینم اره، این قضیه بو داره و بوش هم اینه که آقای همکار دلداده ی کسی دیگه است!

آره، این همه بی محلی تنها یک دلیل داره اونم اینه که حواسش پیش کسی دیگه است.



ضامن

می خوام ضامن همکارم که دوستم هم هست بشم ، واقعیت بهش اطمینان ندارم

 اما چاره ای هم نیست چون اونم میخواد ضامن من بشه. ولی من کجا اون کجا.

انقدر زرنگه به قول قدیمی ها ده تا زن رو می بره لب چشمه و تشنه بر می گردونه

دل

برای پروفایلش عکس لاو و شعر عاشقانه گذاشته آقای همکار.

چرا ؟

این برزخ کی تموم میشه؟