سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت
سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت

سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت

توضیحات ندارد.

برادر

من همیشه احساس مسئولیت به برادرم دارم.

و بابت همین اتفاقا گند می زنم.

مثلا حسابی به پر و پاش می پیچم، مدام ازش انتقاد می کنم، با لحن بد هم می گم، تحقیرش می کنم،  روی مخ مامانم کار می کنم اونم نظرش نظر من باشه.

جالبه که یک حس عدم بخشش و گناهی دارم ولی باز هم این چرخه تکرار میشه.

برادرم هر روز منزوی تر، وابسته تر به گوشی و کامپیوتر و معلوم نیست دوستای مجازیش کی هستن؟ آیا اون هم اشتباهات منو تکرار می کنه؟ ...


از نظر istdp، فرد به خاطر احساس گناه باز هم کاری می کنه که احساس گناه داشته باشه.

مثل خیلی از افرادی که تصمیم می گیرند کاری رو انجام ندن، با عزم و اراده هم شروع می کنن اما شکست می خورن.

مثل خودم.

من کی قراره خودم رو ببخشم و دوست داشته باشم نمی دونم.

کاش این چرخه پایان می یافت، برادرم زیر این چرخ ها له شد دیگه.

کاش من نبودم.

کاش

حس

مثل مالیخولیایی ها شدم، نمی دونم.

حس می کنم همکارم هرگز در سرنوشت  من نبوده و نخواهد بود، ندایی در وجودم میگه رهاش کن، برای تو نیست.

فراموشش کن، برای تو نیست.


سه شنبه تولدشه، دارم فکر می کنم پیام بهش بدم، تبریک بگم، اینو بگم اونو بگم. ولی ته دلم میگم بیدار شو از خواب آدم ساده، خبری نیست!

اون دوست دختر داره که بهتر از تو براش تبریک گفته، یا اینکه خیلی ام بهت علاقه نداره و مهم نیست که چی بگی. به هر حال فکر می کنم تلاشم مذبوحانه است. مذبوح چه لغت به جاییه.

یعنی می دونی کارت شکست می خوره ولی انجامش می دی، تلاشت رو می کنی، این یعنی امید.

نمی دونم. حتی گاهی فکر می کنم که شاید انقدرهم آدم جالب و مهمی نباشه و من در ذهنم بزرگش کردم، مخصوصا وقتی با بقیه مقایسه اش می کنم. اخلاق های بدمون هم از قضا مثل همه. من بدترم اابته. حساس تر، زودرنج تر. و به همون اندازه مهربون تر .


یه بار براش یه متنی از شهرزاد رو خوندم. گفت چقدر صداتون خوبه. می دونستم اینو میگه. خیلی ها بهم گفتن. چند بار دیگه براش شعر و متن خوندم و فرستادم ولی اتفاق خاصی نیفتاد. انگار این رابطه مثل خط افتاده و خمیده ای هست که قرار نیست با خط دیگه ای منقطع شه.

هر کار کنی پا نمی گیره.

خواب

خسته بودم، خوابم برد.

چیزی نگذشت که با غم بسیار شدیدی از خواب بیدار شدم.

چنان که راه نفسم بسته شده بود.

آقای همکار

امروز رفتیم مدرسه دوستم، اونجا جلسه بود. دوستم هم مجرده.

من کلا فکر می کنم همه از من زیباتر و شایسته ترند.

با اینکه خیلی ها می گن تو خودت رو باختی، اصلا اینطور نیستی، اعتماد به نفست به کمه و فلان و بهمان.

به هر حال، دیدم آقای همکاررخیلی به دوستم نگاه می کنه، باهاش حرف می زنه، البته نه خیلی ولی خب حرف زدن با هم. دوستم می دونه من حواسم پیش همکارمه، قبلا اینا رو بهش گفتم.

خیلی حرص می خورم، خیلی خره.

چقدر بده این بلاتکلیفی، یک بام و دو هوایی، حتی تا آخرش رفتم. گفتم ممکنه همین روزها آقای همکار بهم بگه شماره دوست تون رو می تونم داشته باشم؟

حتی عروسی کنن بعد منو دعوت کنن و اوووووه!

ؤ بعد تو لک رفتم. 

فریاد از عشق های یک طرفه


رژیم

از وقتی رژیم گرفتم لاغرتر نشدم

سایزهم نکردم،  بلکه بدتر بدنم به هم ریخته

خدایا چکار می کنن یه عده انقدر لاغرن؟

یا اگر تپلن خوشس فرم تپل هستن؟

یه زمانی به ورزش اعتقاد داشتم حالا نه