یه باربه یه دوست عزیزی که خیلی سیگار می کشید گفتم نکش! همون موقع تازه پیپ اش رو چاق کرد و بعد از یک دم عمیق وقتی دودش رو از ماشین بیرون می داد گفت: خدایا! این دود رو از ما نگیر!
حالا هم یه حسی سراغ انگشتام اومده، دلم می خواد بنویسم. خدایا این نوشتن رو از ما نگیر
(چه ارتباطی برقرار کردم!)
امشب داشتم درباره ی دوست می نوشتم.
گفتم تعداد دوستانم خیلی کم شده...
بعد رفتم به گذشته و به دوران کارشناسی، گندتربن دوران. دو تا عتیقه ی از خدا بی خبر چقدر اذیتم کردن. چقدر تنهایی بهم دادن. من نمی خواستم تنها باشم اما اون ها این کارو کردن.
قبل از اینکه بنویسم توی فکرم بود کامل روایت کنم همه چیز رو، اما الان نظطرم کاملا عوض شده و فکر می کنم بدتر حالمو خراب می کنه. پیشنهاد نوشتن رو خیلی ها بهم دادن، اما گاهی حس می کنم اون طور که باید بهش پرداخته نمیشه. و شاید یک موضوع عالی رو به گوه تبدیل می کنم.
نمی دونم.
فقط یک حسی درونم میگه همه ی این ها رو پس بزن، بالاخره اینطوری نمی مونه
مدتی بود به وبلاگ سر نزده بودم، اسم رمز و همه چی رو فراموش کرده بودم.
امروز پنج شنبه است. دلم می خواد بعد از ناهار برم کتابخونه اما تا ظهر بیشتر باز نیست:(
دیشب بعد ازیک گفتگوی تلفنی دل درد شدیدی گرفتم. مشخصا از فشار اعصاب بود. نمی دونم چرا بدنم انقدر مورد حمله های عصبی قرار می گیره. امروز روزه نگرفتم و با احساس گناه بدی از خواب بیدار شدم. گاهی فکر می کنم اگر قدمی می تونستم بردارم در زیباتر کردن دنیا، اون چی بود؟
بهش فکر می کنم و در پست بعدی می گذارم.
خدایا کمکم کن خراب نکنم