+ آخه چرا؟....
خسته ام از بس غیبت می کنم .
چرا باید بعضی ها اونقدر بد باشن و اخلاق سگی داشته باشن ک این طوری بشه؟
+ آخه
چرا؟....
دو نفر هستن ک محبت می کنن وما :
یکی شون رو می گیم: وظیفشه!و اصلا برامون اهمیتی نداره
ولی یکی دیگه رو : روی سرمون حلوا حلوا می کنیم ک واقعا محبت کردن...!!!
چرا نمی چسبیم به اصل مطلب: م...ح...ب...ت ...؟
**توهم:
این روز ها فکر می کنم چابک تر شده ام
همین طور کلماتم عجیب تر
خیال ورم داشته
باید پیش دامپزشک بروم
من گاوی هستم که فکر می کند
اسب است.
*کروب رضایی*
+ بعضے وقتا در مورد خودم دچار تردید مے شمــــ...
گاهے اونقدر پر از احساسم ک مے خوام به همه لبخند بزنم...حتے کسایے ک نمے شناسمشون!...انقدر پر میشم ک حالم از خودم به هم مے خوره....چون وقتی کسے نیست ک بهشـــ........
گاهے هم اونفدر خالے میشم از احساس ک فکر مے کنم هیچیم ب آدما نبرده...!قلب ندارمــــ !.....
نمے دونم چرا در کل از* با آدم ها * بودن لذت نمے برم!ک مثلا بخوام دوستاے زیادے داشته باشم و خ شلوغش کنمــــ ....
ولے بعضے وقتا هم اونقدر تنهام ک حس مے کنم : * شکلم شکل تنهایے ستــــــ * !
دیروز یکی از دوستام ک خ دوستش دارم رو براے اولین بار ب خونمون دعوت کردم چون راه رو بلد نبود بهش گفتم بمونه سر خیابون تا برم دنبالش...توے راه ب خودم مے گفتم وقتے دیدمش بغلش مے کنم و....
اما تا بهش رسیدم همه ے فکرام رو یادم رفت و تازه اون اومد سمت من...یه مدتے ک نشستیمو صحبت مے کردیم خودش گفت : تو وقتی اس مے دے خ با احساسے!!
اما وقتے دیدمت اصلا فکرشم نمے کردم اونقدر سرد باشے !
گفتم : چرا؟
گفت:فکر مے کردم میاے بغلم مےکنے ...!!!!
گفتم : مگه نکردم؟!؟!؟!
گفت: نه ! من بغلت کردم!....
خوش ب حال همه ے آدم هایے ک مے تونن احساسات شون رو درست بروز بِدن...نه مث من!
+♥ کاش قلب ها در چهره ها بودن....♥
خسته ام
بسیار خسته............................................
از تکرار این بی مزگیِ روزهایی ک هنوزم دارن تکرار میشن....از خودم...
و خ دردناکه انسان...
ب..و...د...ن!
خدایا!................................................................................................
دوستان!
تا مدتی نا معلوم این وبلاگ تخته خواهدشد.....................
نا معلوم یعنی :
نه ب این زودی ها......
نه به آن دوری دور..............
شاید همین فردا.....
بدرود
و منتظر دعاهای شما عزیزان هستم....
می گذرونیم دیگه...
صبح ک از خواب پا می شیم تصمیم می گیریم ک امروز دیگه نهایت استفاده رو از 24ساعت وقتی ک خداوند بهمون عطا کرده رو ببریم
بعد از خوردن صبحانه می ریم ک درس بخونیم...این شکلی: ...
و بعد ب خودمون میاییم می بینیم eeeeeee!!!!!الآن ک ظهره!
و ما هیچ درسی نخوندیم!
(بگم این چند روز خواهرم اومده کارها رو ایشون زحمت می کشه!!!)
و ما هم کماکان ول ولی می چرخیمممم!!!
و بعد میاییم نت... البته بگم ک من همیشه دلم می خواست ک ای کاش می تونستم وب نویسی رو تعطیل کنم اما نمی شه ک نمیشه نمی دونم چرا؟*
و این میشه که شب فرا میرسه وماهنوز مشغول جمع آوری جزوات جدیدمان هستیم...یعنی هستن اما ....ب چشم ما نمیان
و سریال "وضعیت سفید" شروع میشه و منم ک عاشق شخصیت امیرم!!!
وبعد ما می خوابیم و اما هنوز....
در این اندیشه ایم ک چگونه صبح شب شد؟!؟!؟!؟!؟
آخه 24 ساعت ب این زودیــــــــــــــــــــــــــ؟...
برلب جوی نشین و گذر عمر ببین......
بله