خدایا!
داشتم با دوستم تو خیابون قدم می زدم
بهش گفتم وقتی از خدا حرف می زنی علاقم بهت بیشتر میشه
و یه لحظه احساس کردم واقعا حس کردم ک دلم میخواد برات بمیرم
خدایا!
منو عاشق خودت کن
...
قبلاها یک روز حس کردم عاشق شدم...بعدها بیشتر مطمئن شدم ک چیزی ب نام عشق داره توی وجودم شعله میکشه...عشق اونقدر لطیف و خواستنی بود ک من دلم نمی خواست"عاشق نباشم"
اما نفهمیدم دارم عاشق کی میشم و اصلا نفهمیدم اون داره زیر رگبار حرفهای عاشقانه ی من و هجوم احساساتم له میشه!
اون فقط سکوت کرد و هیچ وقت از خودش چیزی نگفت از اینکه داره چ کار می کنه و اصلا اون چندتا منو دوست داره؟
و من اونقدر سرگرم خودم و عشقم بودم ک نفهمیدم "خودم
ب خودم خیانت کردم"
اون نمی خواست بهم بگه بس کن ! و نمی خواست بگه ک دیگه طاقتم تموم شده...و اشتباه مون همین بود....
من بهش فرصت حرف زدن ندادم
و اون همیشه سکوت کرد...
و سکوتش یک روزی مثل یه دنیا آوار شد تو سرم...همون روز بدون خداحافظی از کنار هم رد شدیم...
همون روز بازم حرفاشو نصفه نیمه بارم کرد و من موندمو یه عالمه سوال ک آخه چرا؟
و همون روز عشقم مثل جنینی ک سقط بشه یهو از توی دلم افتاد پایین و روی زمین ریخت و هزار تیکه شد و دیگه من هیچ وقت
*نتونستم عاشق شم.
*نتونستم با آدمها کنار بیام
*نتونستم بلند بلند بخندم...بلند بلند حرف بزنم...
*تونستم سکوت کنم
*و یه خط قرمز بزرگ بین خودم و آدمها بکشم
*و بد و بی راه بگم ب هر چی عشق و دوست داشتنه
*و هر کسی هم ک خواست بیاد جلو وعاشقی پیشه کنه از خودم روندمش و
*من موندم و تنهایی....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ اما حالا ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*میخوام طرز نگاه کردنمو عوض کنم
*نباید کتاب زندگی رو بخاطر یک فصل پاره کرد و انداخت دور.
*میخوام عاشق بشم......اما عاشق خدا....هر چی عشق پاکه نثاره خودش کنم چون نه نامردی تو ذاتشه نه اهل غرور و خودخواهیه...
*میخوام سکوتمو بشکنم
*میخوام بلندبلند قه قه بزنم و بلندبلندحرف بزنم با آدمها
*میخوام خط قرمزمو کم کم پاک کنم و یه خط قرمز بکشم دور خودم و همه ی افکار ناامید ک دیگه میخوام برن و برنگردن
*مهربونی رو میخوام یاد بگیرم ...نثار آدمها کنم...البته اونایی ک محبت حالیشونه...ولی در کل میخوام تریپ مهربونی بردارم
*بد بینی رو کنار بذارم
*عیب های خودمو بیشتر ببینم
*ـــــــــــــــــــــــــــــــــ خدایا!آدمم کن!ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*
اصلا قصد گفتن مطلب علمی و این حرفها را ندارم! اما چقدر حال میده روی این ابرها سرسره بازی!!!
اگر بخواهم این سوال را از خودم را بپرسم ک [آیا من ارزش دارم؟] تنها
می توانم بگویم وقت هایی ک در بین آدمها نیستم، وخودم و خدا...بله_این حس
را دارم،چون حداقل یک چیزی می دانسته ک اینقدرگِل و وقت و دمیدن روح و
انتخاب صورت و چبزهای دیگر صرفم کرده است...
وگرنه مطمئنا یک اسب می شدم...یا پنگوئن،شایدم هم اردک-انسان شدن را توبه!