?

می گویی بیا این آخرش را از غصه ها حرف نزنیم. با سر تایید می کنم. از هیچ چیز حرف نمی زنیم. تنها خیره می شویم به خط ممتد وسط جاده و گه گاهی صدای چند تا نفس عمیق توی ِ سکوتمان می آید. بعد از چند دقیقه انگار آرام شده باشیم. انگار گذشته ها تمام شده باشد و بخواهیم آینده را آغاز کنیم. لبخند می زنی. لبخند می زنم و می گویم کاش یکی از این خانه ها مال ما بود. انگشت اشاره ام را گرفته ام سمت نقطه های نوری که در دور پیداست. می گویی می شود. می گویی یک روز می شود که توی خانه ی خودمان نشسته ایم و یک نفر با انگشت اشاره اش خانه ی ما را نشان می دهد و به معشوقه اش می گوید کاش یکی از این خانه ها مال ما بود. می خندم و توی ذهنم پر می شود از آرامش. 



این متن را کپی کردم

و شاید اصلا تخیل نویسنده اینقدر قوی هست ک ...

شاید هم خودش قوی بوده ک ...

ب هر حال فعلا این چیزها شبیه من هستن و پا

وقتی دلم تنگ باشد و کفشم



و


زخم


گاهی فکر می کنم برای ادامه زندگیم ب یک دوربین احتیاج دارم و ب مرد درونم

و اینکه باید از این شرایط فرار کرد