-
ری را!
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1391 23:57
حالا بیا برویم برویم پای هر پنجره روی هر دیوار و بر سنگ هر دامنه خطی از خوابِ دوستتدارمِ تنهایی را برای مردمان ساده بنویسیم مردمان سادهی بینصیبِ من هوای تازه میخواهند! ترانهی روشن، تبسم بیسبب و اندکی حقیقتِ نزدیک به زندگی.
-
ری را!
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1391 23:56
یادت هست زیرِ طاقیِ بازار مسگران کبوتر بچهی بینشانی هی پَرپَر میزد ما راهمان را گُم کرده بودیم ریرا! یادت هست من با چشمان تو اندوهِ آزادی هزار پرندهی بیراه را گریسته بودم و تو نمیدانستی! علی صالحی
-
.
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1391 23:53
آن چنان دلم گرفته است که... گویی ضربان قلبم...چنگی به دل نمی زند از : پرویز شاپور
-
راه فرار
جمعه 29 اردیبهشتماه سال 1391 20:08
سعی کن با همه چیز کنار بیایی ! فرار نکن زمین به شکل احمقانه ای گـِـرد است ! از : رسول یونان
-
شعر از علی اسد اللهی
جمعه 29 اردیبهشتماه سال 1391 19:54
بیپرده پیراهنم اگر نبود دریا را در چشمهایت میریختم دشت را... جنگل را... . . . کسی در چشمهایم برای چشمهایم نگاه نکرد! پنجرهگی کردم و جهان هر بار با دردی عمیق از من گذشت
-
یاد بگیرکه...
جمعه 29 اردیبهشتماه سال 1391 19:31
-
قرار
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1391 00:33
همه چیز از یک قرار شروع می شود روی پل های عابر با هم آشنا می شویم عاشق می شویم و کفش های مان را به هم گره می زنیم: روی پل های عابر جایی بین زمین و آسمان. بستگانی در همه ی پل های دنیا پیدا می کنیم به دیدارشان نمی رویم نامه ای برایشان نمی نویسیم تلفن نمی کنیم فقط تکیه می دهیم به نرده ها و برای خیال پل هایشان در دور دست...
-
شهر
چهارشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1391 13:00
-
آدم بلفی
چهارشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1391 12:56
-
طلافروشی
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1391 00:30
امروز با دوستم رفته بودیم طلافروشی می خواست یه چیزیو قیمت کنه من هم باهاش رفتم داخل شلوغ بود بعدش دیدم یه آیینه دارن دختره جلوییِ من داشت روسری شو درست می کرد یه لحظه خودمو دیدم مقنعه ام خراب شده بود دختره خودشو درست کرد هنوزم داشت خودشو نگاه می کرد توی آیینه من بهش گفتم ببخشید یه لحظه از جاش تکون نخورد بازم گفتم...
-
نظافت!
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1391 15:37
بعد از چندیدن ماه و اندی میز کامپیوترو تمیسّ کردم انقدر کثیف شده بود که داشت حالم رسما از "خودم" بهم میخورد الآن انقدر تمیسّ شده و خلوت و جمع وجور که دارم کیف می کنم دل همه تان هم بسوزد.
-
شاخک های سوسکی
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1391 16:16
چقدر زندگی سخته کاش ما آدم ها ب جز زبونمون دو تا شاخک بلند سوسکی هم داشتیم که راحت خیلی راحت همه ی حرفایی ک *به جمله بندی نیاز داره و *کلی باید مِن مِن کنی تا بگیشون و* تازه اخر بارهم سوءتفاهم برداشت میشه این شاخک هامونو تکون می دادیم و بعد همه ی اون چیزی که تو دلمونه"عشق یا نفرت" منتقل می کردیم بجای این همه...
-
قدم
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1391 19:57
خدایا! داشتم با دوستم تو خیابون قدم می زدم بهش گفتم وقتی از خدا حرف می زنی علاقم بهت بیشتر میشه و یه لحظه احساس کردم واقعا حس کردم ک دلم میخواد برات بمیرم خدایا! منو عاشق خودت کن ...
-
عشق
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1391 12:00
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA قبلاها یک روز حس کردم عاشق شدم...بعدها بیشتر مطمئن شدم ک چیزی ب نام عشق داره توی وجودم شعله میکشه...عشق اونقدر لطیف و خواستنی بود ک من دلم نمی خواست"عاشق نباشم" اما نفهمیدم دارم عاشق کی میشم و اصلا نفهمیدم اون داره زیر رگبار حرفهای عاشقانه ی من و هجوم احساساتم له...
-
ابرهای غلتان
جمعه 25 فروردینماه سال 1391 17:57
اصلا قصد گفتن مطلب علمی و این حرفها را ندارم! اما چقدر حال میده روی این ابرها سرسره بازی!!! ابرهای این شکلی
-
چخدر خوشگلن:)
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1391 18:04
-
آیا؟
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1391 18:01
اگر بخواهم این سوال را از خودم را بپرسم ک [آیا من ارزش دارم؟] تنها می توانم بگویم وقت هایی ک در بین آدمها نیستم، وخودم و خدا...بله_این حس را دارم،چون حداقل یک چیزی می دانسته ک اینقدرگِل و وقت و دمیدن روح و انتخاب صورت و چبزهای دیگر صرفم کرده است... وگرنه مطمئنا یک اسب می شدم...یا پنگوئن،شایدم هم اردک- انسان شدن را...
-
یک حس عجیب
شنبه 19 فروردینماه سال 1391 18:05
این روزها یک چیزی ک نمی دانم دست هایش چه رنگی است می آید دستانش را دور پاهایم حلقه می کند کفش هایم را جفت می کند جلوی پایم و می برَدم ... این روز ها هوا بس دل نشین شده اند! پ.ن:با دختر عمم قرار گذاشتیم شب ساعت12ب بعد بیاییم بیرون قدم زدن! یک حسی منو داره می بره سمت جایی ک نمی دانم کجاست؟ سلاااااااااااااااااااااااااام
-
خاطرات دانشجویی
شنبه 19 فروردینماه سال 1391 12:21
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA همیشه از آدم های با اعتماد ب نفس بالا بدم می امده... هر جوری دلشان بخواهد حرف می زنند...رفتار می کنند...کک شان هم نمی گزد! یک بار آن وقت تر ها ک جوان تر بودیم تصمیم گرفتیم یک گروه تئاتر تشکیل بدهیم...پشتوانه هم نداشتیم خداییش!یک نفر شد سر دسته ی مان ...کم کم ب بخش هنری...
-
وبلاگ
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1391 12:08
چقدر وبلاگم را دوست دارم چقدر این خانه ی مجازی بهم آرامش می دهد... چقدر خنک است...
-
مدادرنگی
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1391 18:30
باید بگویم من هم آنقدر رویاهای رنگی کشیده بودم ک مدادم مشکی ام هیچ وقت تراشیده نشد
-
مو
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1391 18:02
می خواستم بروم موهایم را تاراج کنم پای رفتنم نیست
-
رها
جمعه 11 فروردینماه سال 1391 23:48
چقدر رهایی دارد برای قلب گرفته ی من خوب است و این اخم هایی ک انگار در هم بدجوری گره خورده اند
-
ساعت
یکشنبه 6 فروردینماه سال 1391 16:28
یکی از دوستانم می گفت اگر ب ساعت نگاه کردی و دیدی هر سه تا عقربش روی همه اینو بدون ک کسی ک دوستش داری اون لحظه ب یادت بوده گاهی ب ساعت نگاه می کنم...حالا یا واقعی یا تصادفی هر س تا عقربه روی همه... .. .. فقط لبخند می زنم بی آنکه بخواهم فکر کنم تو... ب ساعت نگاه می کنم...ب ثانیه ها لبخند می زنم
-
عید
سهشنبه 1 فروردینماه سال 1391 01:56
سلام نورزتون مبارک امیدوارم هر روزش براتون مث ی رویای شیرین باشه............... دوستون دارم راستی بلاگ اسکای چقد خوجل شده! شبکه 2و3احسان علیخانی و فرزاد حسنی چ رقابتی می کنن باهم اما من از هر دو تاشون بدم میاد! ولی3 باحال تره اصن من خو زدم شبکه 4 موسیقی و فضای شاعرانه و آرامو... کلی حال کردم! امیدوارم مهمونی هاتون و13...
-
اونایی ک تند تند شارژ می کنن نخونن
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1390 12:33
سلام تا حالا شده یه مدتی بی شارژ بمونید؟ اگه نشده لطفا ادامه مطلبو نخونین! من خودم خ بترکونم خ طاقت بیارم یه هفته بی شارژم ک تاحالا بیشتر از 7 روز نشده اونم شارژ ب اندازه تک داشتم اگه کلا شارژم تموم شه ک نتونم حتی بزنگم ب 2 روزم نکشیده!حالا اصلا این حرفا هیچ مهم نیستند... آدم وقتی شارژ نداره مثل فریادی در پشت شیشه است...
-
۴ دیفاری!
یکشنبه 14 اسفندماه سال 1390 23:02
اینجا چ حس خوبی دارد بهم می دهد مثل این است ک کلید انداخته ام ب در خانه ی کوچکم ک گاهی به ش سر می زنم خانه ای ک آن طرف دیگر شهر ساخته ام... کلید ها را می زنم نور می تابد درون خانه ی کوچک مجازی ام ک ب اندازه ی احساساتم حقیقت دارد...احساسات خ واقعیت دارند و خ بزرگند و من هر چه هم بگویم ک دلم چقدر برای همسایه هایم تنگ می...
-
ــ ـــ ـــ
جمعه 12 اسفندماه سال 1390 15:37
مهم هم نیست بگذریمـــــــــــ .ـ .ـ .ـ . ـ
-
نبودنم
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1390 12:05
چقدر دلم یکهو گرفت حوصله ی هیچی رو ندارم حتی خودم دلم میخواد فقط برم بشینم پشت پنجره و ب آسمون ابری ک ازش نه برف می باره نه بارون خیره شم... و شکیلا گوش بدم... واصلا سکوت گوش بدم... فقط میخوام یک لحظه نباشم
-
دست هایش
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1390 11:56
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 دست هایش چه عجیبند ، اصلا خودشان یک پا جادو گرند! بی آنکه حتی بفهمی پشت گردنت ، جلوی چشمانت ، راه دهانت را می بندد و تو باز هم بی آنکه حتی بخواهی تسلیم می شوی....او با دست هایش هی می رود جلوتر ، می رود بالا....بالاتر.... دست هایش جاد. گرند! لامصب...