آینه ی جهان نما

مطمئنم یک روزی در آینده به استیصال این روزهام می خندم.

گریزی نیست، چه می توان کرد؟

اینکه غرور رو کنار بگذارم پیام بدم ؟

یا به قول آقای مشاور کم محلی کنم بیاد سمتم، والا من کم محلی هم کردم نیومد.

فقط شب یلدا نمی دونم چی شد یهو محبتش گل کرد و اون وقت پیام دادنش شروع شد و به اندازه عمر یک ستاره ی دنبال دار، شروع شد و خاموش شد. دیگه هم روشن نشد. من تلاشم رو کردم. نشد. آدم ها مانده اند بی دوست. دچار کشمش درونتی شدم، احساس می کنم به خاطر من، و چیزی در من ایشون انقدر کناره گیری می کنه. مثلا همین چند روز پیش روز مادر انجمن اولیا اومده بودند مدرسه و انقدر واسطه گری می کردند که بساط ازدواج ما جور بشه، هی می گفتن مراسم روز معلم که میشه خانواده هاتون رو بیارید تا آشنایی صورت بگیره، یا همه می گفتن آقای فلانی آخرین سالی هست که شما مجردیدها، پس بحنب!

اما حتی یک رابطه ی مسخره هم پا نمی گیره که من حداقل شناخت پیدا کنم ببینم این آقا اصلا به من می خوره یا نه، شاید اصلا با هم تفاهمی نداشتیم و من خودم گفتم نه، اما اینطوری انگار آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم شدم. انگار دچار حس خواستنی هستم که فقط از سر احساسه . نمی دونم. کاش آینه ی جهان نمایی بود درش می نگریستم و ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد