آقای همکار

کادوی تولدشو امروز دادم، یک روان نویس که اسب تک شاخ بنفشه.

یه بار گفت رنگ بنفش رو دوست دارم.

منم خیلی وقت بود این رو خریده بودم، به مناسبت تولدش. 

دنبال موقعیت مناسب گشتم بهش بدم نشد، تا کلاسم خلوت شد صداش زدم گفتم یه لحظه بیایید نیومد یا نشنید نمی دونم. حس می کنم ازم فراریه.

بعد دیگه زنگ تفریح آخر بود رفتم دفتر تا بالاخره تنها گیرش اوردم صداش زدم گفتم بفرمایید این برای شماست، کادوی تولدتون. گفت وای مرسی، این چیه؟ گفتم خیلی وقت بود خریده بودم( چرا گفتم؟) می دونستم رنگ بنفش رو دوست  دارید بنفشش رو خریدم، البته رنگ جوهرش بنفش نیست. تک شاخ هم که در قصه های کودکان معمولا به برآورده کردن آرزوها شهرت داره امیدوارم به ارزوهایی که باهاش می نویسید برسید. تشکر کرد و دیگه رفتیم. 

اگر بگم منتطر پیامش نیستم دروغ گفتم. یک بار قبلا توی زندگیم دقیقا که نه ولی شبیه چنین موقعیتی پیش اومد و من به اون طرف توجه می کردم اما بعد از مدتی چنان تو زرد از آب دراومد که همش به خودم می گفتم کاش هرگز انقدر احساسی تصمیم نمی گرفتم. حالا هم همین رو به خودم می گم، با این حجم توجه این همه بی توجهی از طرف ایشون معنایی جز این نداره که ایشون کسی یا کسانی دیگه در زندگی شون هست. 

هعی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد