قرار

همه چیز از یک قرار شروع می شود
روی پل های عابر با هم آشنا می شویم
عاشق می شویم
و کفش های مان را به هم گره می زنیم:
روی پل های عابر
جایی بین زمین و آسمان.

بستگانی در همه ی پل های دنیا پیدا می کنیم
به دیدارشان نمی رویم
نامه ای برایشان نمی نویسیم
تلفن نمی کنیم
فقط تکیه می دهیم به نرده ها
و برای خیال پل هایشان در دور دست
دست تکان می دهیم.

برای هم داستان می گوییم
بچه ها از داستان موهای تو به روی پل می آیند
تابی از پل آویزان می کنیم
همین جا بازی خواهند کرد
همین جا بزرگ خواهند شد.

ما عابر پل های همیشه ایم
فقط
بخاطر یک قرار
اینجا را ترک خواهیم کرد...

شعر از:مهدی اکبرفر

طلافروشی

امروز با دوستم رفته بودیم طلافروشی می خواست یه چیزیو قیمت کنه

من هم باهاش رفتم داخل

شلوغ بود

بعدش دیدم یه آیینه دارن دختره جلوییِ من داشت روسری شو درست می کرد

یه لحظه خودمو دیدم مقنعه ام خراب شده بود

دختره خودشو درست کرد هنوزم داشت  خودشو نگاه می کرد توی آیینه من بهش گفتم ببخشید یه لحظه

از جاش تکون نخورد

بازم گفتم ببخشید!

بازم نشنید بعد یه کم آروم هلش دادموگفتم:ببخشید!

یهو برگشت پاچمو گرفت با ناز و افاده گفت:چرا هلم می دی؟؟؟؟؟بگو برو کنااااااررررررر!

گفتم:من چند دفعه صداتون کردم

گفت:نه! منو صدا نکردین

منم دیگه جوابشو ندادم

اومدم بیرون دلم میخواست برگردم خفش کنم

به دوستم گفتم خدا ب داد(...)یرسه ک انقدر ناز دارن!

والا!