یک حس عجیب

این روزها یک چیزی ک نمی دانم دست هایش چه رنگی است می آید دستانش را دور پاهایم حلقه می کند کفش هایم را جفت می کند جلوی پایم و می برَدم ...

این روز ها هوا بس دل نشین شده اند!


پ.ن:با دختر عمم قرار گذاشتیم شب ساعت12ب بعد بیاییم بیرونقدم زدن!

یک حسی منو داره می بره سمت جایی ک نمی دانم کجاست؟

سلاااااااااااااااااااااااااام


خاطرات دانشجویی

همیشه از آدم های با اعتماد ب نفس بالا بدم می امده...

هر جوری دلشان بخواهد حرف می زنند...رفتار می کنند...کک شان هم نمی گزد!

یک بار آن وقت تر ها ک جوان تر بودیم تصمیم گرفتیم یک گروه تئاتر تشکیل بدهیم...پشتوانه هم نداشتیم خداییش!یک نفر شد سر دسته ی مان ...کم کم ب بخش هنری دانشگاه خودمان را معرفی کردیم.قرار شد خودمان یک نمایشنامه جور کنیم...سر دسته گفت یک نفر را سراغ دارد ک فیلم نامه هایش را می فروشد...من خودم چند تا دوست فیلم نامه نویس داشتم اما او کار خودش را کرد...گفت شده90هزار تومن!!!حالا ما هم 5 -6 نفر بیشتر نبودیم قرار شد اول مبلغ کمی را جملگی بریزیم ب حساب سر دسته تا بعد از اجرای نمایش مان دانشگاه مبلغ را متقبّل بشوددد!

از قضا خیلی هم داستان مزخرفی داشت!سه تا خواهر عقده ای ک بعد از مرگ پدرشان با مادر عقده ای ترشان قرار بود زندگی کنند این بین خواهر بزرگتره نامزدی داشت ک خواهر کوچکتره می خواست میانه اش را باآن خواهر بزرگتره بزند ب هم!

من گفتم"همین مان مانده!مثل سگ و گربه بیفتیم ب جان هم آن هم جلوی این همه پسر!

دیگر نمی توانیم سرمان را بلند کنیم از بس مسخره مان می کنند...بیایید طنز کار کنیم...هیچ کس حرف مان را[طبق معمول]شنیده نگرفت..من هم کم کم خودم را کشیدم کنار تا یکی از همین نقش های حاشیه ای را بهمان بدهند...

باقی گروه رفتند همه ی نفش های اصلی فیلم نامه را گرفتند...دیگر برای من نقشی نبود...من هم خیلی دلم نمی خواست...سر دسته گفت:دست بردم توی نمایش نامه چند تا دختر همسایه هم دارند، ک یک بار دارند می روند از چشمه آب بیاورند یک سلامی  ب این سه تا خواهر می کنند...گفتم:باشه...

یک روز قرار شد پول ها را جمع کند،من نصف آن مبلغ را بردم...جلوی بقیه ی گروه چنان دادی سرم کشید ک :آره!اگه بخوایم بریم روی صحنه همه میریم...اگه بخوان جایزه بدن ب همه میدن...اگه بخواییم لوح تقدیر بگیریم همه می گیریم...حالا تو می خوای نصف پول را بیاری؟

گفتم:ببین!من حتی یک خط از اون نمایشنامه ای ک رفتی خریدی رو نمی خوام اجرا کنم...اصلا این نقشی ک تو ب من دادی توی اون داستان وجود نداره...من باید پول چی رو بدم؟من پول دست خط و دست مزد تو رو دادم...

اون وقت ک این جریان پیش اومد ما داخل آمفی تئاتر دانشگاه بودیم...هر چقدر هم بلند حرف می زدیم صدامون ب جایی نمی رسید

یه بار دیگه توی سالن بودیم...شلوغ بود...دختر و پسر...دوباره سر همون مساله بحث شد...من از پیشش رفتم...همونطوری ک داشتم می رفتم یهو پشت سرم داد زد:حالا فکراتو بکن ببین ب چ نتیجه ای می رسی؟وجدانت راضی میشه؟

انقدر خجالت کشیدم ک نگو!خیلی داد زد جلوی همه و هر چی تو دلش بود بارم کرد...من فقط بهش لبخند زدم و رفتم.فرداش رفتم پول رو بهش دادم.تو دلم گفتم:من ک راضی نیستم....حرومت باشه!...

گذشت ... نصفه نیمه کاره داشتن پیش می رفتن ک نمی دونم چی شد یهو دانشگاه اعلام کرد:تئاتر تا اطلاع ثانوی...موقوف!(دیJ

آن ها هم گروهشان از هم پاشید...و هر کسی رفت دنبال کار خودش...بعد از چند وقت ب مناسبت روز دانشجو سر دسته برای این ک کم نیاورده باشد رفته بود از جیب خودش برای تک تک مان جایزه خریده بود و کادو کرده بود . با مسئول همایش هماهنگ کرده بود ک اسم مان را صدا بزنند و ما برویم جایزه های مان را[مثلا]بگیریم!

نگاهش ک می کردم خنده ام می گرفت!

اگر گذاشته بود من از گروه شان بروم حالا مجبور نبود این قدر از جیبش مایه بگذارد!  ازش خ بدم می آید!

پ.ن:

نه اینکه خسیس باشم...اصلا!فقط پول زور ب کسی نمی دهم!

وبلاگ

چقدر وبلاگم را دوست دارم

چقدر این خانه ی مجازی بهم آرامش می دهد...

چقدر خنک است...

مدادرنگی

باید بگویم من هم آنقدر رویاهای رنگی کشیده بودم

ک مدادم مشکی ام هیچ وقت تراشیده نشد

http://www.napic.org/picture/napic/napic/2010/10/ColorPen_1002.jpg?9d71d9

مو

می خواستم بروم موهایم را تاراج کنم


پای رفتنم نیست