سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت
سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت

سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت

توضیحات ندارد.

آقای همکار

کادوی تولدشو امروز دادم، یک روان نویس که اسب تک شاخ بنفشه.

یه بار گفت رنگ بنفش رو دوست دارم.

منم خیلی وقت بود این رو خریده بودم، به مناسبت تولدش. 

دنبال موقعیت مناسب گشتم بهش بدم نشد، تا کلاسم خلوت شد صداش زدم گفتم یه لحظه بیایید نیومد یا نشنید نمی دونم. حس می کنم ازم فراریه.

بعد دیگه زنگ تفریح آخر بود رفتم دفتر تا بالاخره تنها گیرش اوردم صداش زدم گفتم بفرمایید این برای شماست، کادوی تولدتون. گفت وای مرسی، این چیه؟ گفتم خیلی وقت بود خریده بودم( چرا گفتم؟) می دونستم رنگ بنفش رو دوست  دارید بنفشش رو خریدم، البته رنگ جوهرش بنفش نیست. تک شاخ هم که در قصه های کودکان معمولا به برآورده کردن آرزوها شهرت داره امیدوارم به ارزوهایی که باهاش می نویسید برسید. تشکر کرد و دیگه رفتیم. 

اگر بگم منتطر پیامش نیستم دروغ گفتم. یک بار قبلا توی زندگیم دقیقا که نه ولی شبیه چنین موقعیتی پیش اومد و من به اون طرف توجه می کردم اما بعد از مدتی چنان تو زرد از آب دراومد که همش به خودم می گفتم کاش هرگز انقدر احساسی تصمیم نمی گرفتم. حالا هم همین رو به خودم می گم، با این حجم توجه این همه بی توجهی از طرف ایشون معنایی جز این نداره که ایشون کسی یا کسانی دیگه در زندگی شون هست. 

هعی

شعور


اگر انسانی، انسانی را به خاطر گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود به آن گناه مرتکب شود.
امام صادق علیه

بخشنده

نمی دونم چه اتفاقی در درونم رخ داده که مهربان و بخشنده شدم.

مثلا همکارم که هم پایه ام هست و خیلی هم ادعای رفاقت و دوستی مون میشه، یک روز که داخل دفتر بودیم دیدم تعدادی کاغذ کپی گرفته روی میز روبه روییش هست، گفتم این ها چیه؟ یهو دست پاچه شد گفت هیچی، علومه، بعد برای اینکه من برندارم سریع چپوندشون توی پوشه ی کنار دستش. خیلی حرکتش زشت بود ولی من درکش کردم، نمی دونم چطوری این کار رو کردم اما خیلی طبیعی کنارش نشستم و تعریف کردیم و انگار اتفاقی نیفتاده. در حالی که تا پیش از این حداقل یک هفته قهر بودم!


یا مثلا امروز، با راننده ی کوفتی ِ مذکور دوباره جریان داشتم. برای اینکه صدای ضبط عتیقه اش رو درنیاره و توی سرمون گوم گوم نکنه شرط گذاشت که کسی هم توی ماشین حرف نزنه، ما ۴ نفریم. دوتامون موافق و دوتا مخالف بودیم، من حزء مخالف هام، اصلا نمی تونم بپذیرم که یک مرد اینجوری تعیین تکلیف کنه برای خانم ها. متاسفانه همه میگن خانم ها خیلی پر حرفن ولی واقعیت مردها هم کمی از خانم ها ندارند، الان خودم توی مدرسه پسرونه با همکارهای اقا کار می کنم و تجربه ی هر روزم هست که اتفاقا چقدر هم خوش تعربفن فقط موضوع صحبت ها فرق می کنه. خانم ها درباره مسائل خصوصی خودشون و دیگران، ذکر جزئیات و ... می پردازن ولی اقایون کمتر، درباره کلیات و مسایل اجتماعی اقتصادی بیشتر علاقه دارند.

ختم کلام که ما امروز داشتیم حرف می زدیم، من معمولا خیلی حرف نمی زنم و قبلا هم گفتم اصلا در حاشیه بودم، بعد از مدت ها با همون همکارم که گفتم کم حرفه داشتیم تعربف می کردیم، از قضا محبتش گل کرده بود چهارکلام بیشتر از همیشه حرف می زد منم جو گیر شدم شروع کردم به ادامه دادن صحبت، درباره کلاس و درس و مدرسه و... حدود بیشت دقیقه ای از یک ساعت راه گذشته بود. 

یهو رانندهه برگشت خانم فلانی، گفتم بله؟ گفت صحبت کوتاه! قرار شد صحبت کوتاه باشه. گفتم : بله. و بعد من و بغل دستیم هر دو ساکت شدیم تا مدرسه. 

می تونستم راحت جوابشو بدم ولی ندادم، هیچی نگفتم، فقط پیاده شدم و در ماشین رو کوفتم به هم و تو دلم گفتم: خاک بر سرت! انقدر عصبی بودم و بغض کرده بودم. خیلی ضایعم کرد، خجالت کشیدم. آخه بارها و بارها پیش اومده بقیه بیشتر و بلندتر از من صحبت کردن ولی چیزی نگفته، من که معمولا حرفی نمی زنم حالا این بار جو گیر شده بودم یهو اینطور گفت. 

تصمیمی که مدت ها قبل گرفته بودم رو عملی کردم. با یک سرویس دیگه هماهنگ کردم.

از دوستم ناراحت نشدم وقتی گفتم دیگه نمیام گفت باشه. قطعا من بودم می گفتم وای نه چرا؟ یا حداقل یک ابراز همدردی می کردم اما اون گفت پس بهش بگم دیگه نیاد دنبالت. گفتم آره. و بعد دیگه کسی با کسی حرفی نزد. تموم شد.

منم دلخور نشدم. حتی کمی هم به راننده حق دادم. حداقلش اینو بهم یاد داد که برای خاطر کسی انقدر جوگیر نشو، قدر خودتو بدون!


+اولین باره انقدر منطقی به قضایا نگاه می کنم.

سرخوشی

به طرز بسیار عجیب و غریبی خوشم، نمی دونم چرا؟

چی این وسط سر جاش نیست، یا هست، نمی دونم.

همین که حالم خوبه خدا رو شکر .

آقای همکار

تولدشه فردا، بهش پیام دادم تبریک گفتم، یک آهنگ هم براش فرستاده بودم. 

a million dreams,قشنگ و پر محتواست. خوشش اومد. گفتم کادوی تولدتونه. نمی دونم چی شد. یهو جدی شد. حس می کنم اون آقای مشاور درستدگفت که ایشون احساس جدی به من نداره، نداشته باشه.

هر چقدر بیشتر می گذره، بیشتر می فهمم باید از فکرش بیرون بیام.