سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت
سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت

سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت

توضیحات ندارد.

نمی دونم چرا؟

اما به وب هر کی سر زدم بی حاله

(از جمله خودم)

شایدم بخاطره امتحانا باشه

شایدم از فصل خرداده

نمی دونم

هرچی

هست

بره دیگه برنگرده

بلکم یه کم نفّس بکشیم

شماره دوم

تمام راه داشتم به داستان عقاب و کلاغ ها فکر می کردم و اینکه چه بد شد که دیگه اون کتابو پیدا نکردم.یاد اون روز افتادم که

داشتم توی قفسه ی ادبیات دنبال یه کتاب باحال می گشتم که یهو دستم رفت روی داستان"لیلی و مجنون"خ دلم می خواست خودم نسخه اصلی شو بخونم. اون رو که برداشتم دیدم یه کتابی ک اصلا هم جلد خوشگلی نداشت و اصلا هم اسمش یادم نمیآد کنار همون کتاب بود.کشیدمش بیرون دیدم نویسنده اش هم ایرانیه نمی دونم چه چیزی قابل توجهی داشت ک رفتم و گرفتمش.داستان عقابی بود ک کلاغ ها بهشون حکومت می کردن و اونها اجازه نداشتن که از یک مسافت معینی ک کلاغها تعیین کرده بودن بالاتر برن و یک روز یکی از عقابها قانون شکنی می کنه و میره بالا.بالا وبالاتر. وقتی برمی گرده براش دادگاه تشکیل می دن و خلاصه بیرونش می کنن.

و عقاب از یک سرزمین به سرزمین دیگر می ره و همین طور ک سفر می کنه به تعالا می رسه و عناصر ناقص وجوی شو تکمیل می کنه.خوب یادمه وقنی میره به سیاره ای که هر کسی اجازه رسیدن به اون رو نداره و تازه هر چقدر بیشتر که بهش نزدیک میشده بیشتر گرما و حرارت زیادی رو تحمل می کرده و مجبور میشه هربار یکی از پرهاشو بکَنه.وقتی به مقصد می رسه میبینه یه دونه پر هم نداره و بخاطر این از خود گذشتگی اش.فردای اون روز شروع می کنه به پر دراوردن اونم پرهای سفید و بلوری. وبعد اونقدر به اوج می رسه که مستغنی میشه.

و جالب تر دوباره بعد از اینکه همه ی این مراحل رو طی کرد بر می گرده شهر خودشون.همونجا ک کلاغا داشتن حکومت می کردن!

+کاش توی راه می دیدمش و بهش می گفتم:رفیق!

خانه ی دوست کجاست؟

الان ک از خونه ام رفتم حس می کنم که همون عقابه ام...

شماره1

بسم الله الرحمن الرحیم

تصمیم گرفتم سفر کنم.راستش تصمیمش راحت بود و فکر به اینکه حالا چقدر بهم خوش میگذره و چقدر با آدمهای زیادی آشنا میشم

و ... ،همین فکر ها بیشتر هُلم می دادن به سمتی که برای خودم خیال کرده بودم. و این بود که فقط یه چمدون کوچیک برداشتم با

لباس و خوراکی و یه کم خرت و پرت دیگه.اومدم گوشی مو بردارم ک یهو دستمو پس کشیدم وگفتم:نه!این یکی نه.تنهایی حالش بیشتره.

حتی لپ تاپم رو که انقدر بهش وابسته ام و از خودم جداش نمی کردم حتی تو خواب!...با کلی ناراحتی گذاشتم توی کمد و درو قفل کردم.ازاونجا ک باید احتیاط رو رعایت می کردم بالاخره بعنوان یه خانوم تمام عیار یک عدد چاقوی ضامن دار هم برداشتم.

. رفتم به آیینه کوچک اتاقم دستمال کشیدم ک وقتییه روز برگشتم بتونم خودمو توش ببینم -از بین کرد و خاکها!-

و با اتاق کوچکم خداحافظی کردم و با پنجره هام و درو بستم.

*

باید مستقیم برم اونقدر مستقیم که تا برسم به یه دو راهی.

صبح تازه طلوع کرده بود و هنوز خنکای هوا رو حس می کردم ...

(ادامه دارد)