یکی از شاگردهام لسمش صدراست، پسر بسیار با ادب و درسخوان و فوق العاده اجتماعیه. پدر و مادرش هم بسیار فعال هستند، مادرش معاون مدرسه غیرانتفاعی و پدرش هم شغلش ازاده اما رئیس انجمن اولیا هست و در هر هفته بیشتر از سه چهار روز میاد مدرسه و خیلی پیگیری می کنند که وضعیت بچه ها و مدرسه و ...چطوره. صدرا فوق العاده دانا و باهوشه، مادرش می گفت من تا به حال صدرا رو نزدم، یا سرش داد نکشیدم، روش تربیتیم رو طوری انتخاب کردم که حداقل خشونت درش باشه و ... من همیشه می گفتم چقدر عالی، چقدر نمونه، ای کاش اگر روزی قسمتم شد و مادر شدم، این طوری با فرزندم رفتار کنم.
چند روز پیش پدرش که مدرسه بود گفت شمارتون رو میشه بدین؟ گفتم بله حتما. ( مدرسه ی من از شهرهای همجواره، یعنی ما روزی حدود ۱۲۰ کیلومتر در مسیر رفت و برگشت به مدرسه هستیم) به پدرش گفتم شهر ما اومدین حتما با خانواده و صدرا تشریف بیارید خونه مون و بابت همین شمارهم رو دادم.
حالا امروز دیدم پیام دادن ولی جرئت باز کردنش رو ندارم و ممکنه که کلا نخونمش، اولش رو که خوندم دیدم پیام عاشقانه است.
هی وای. من که همیشه فکر می کردم این مرد نمونه است و چقدر همسرو پدر خوب و بی نظیریه این طور از آب در اومد.
آه، امان از این دنیا و آدم ها، کاش وضعیت طوری بود که این قضایا پیش نمی اومد.
یه چیزایی واقعا حال آدمو بهم میزنه ... همیناس که دیگه نمیشه به هیشکی اعتماد کرد