سکوتت
به خوابی عمیق می ماند
-حوالی شومینه-
در شبی که اولین برف زمستان می بارد
می بارد
می بارد
می بارد
و با خودش تمام صداها را پایین می آورد
شبیه صبحی غافلگیر
که از خیابانی سفید پرده بر خواهی داشت…
پنجره را از میان برمی داری
و خیره می شوی:
(گاه آواز گنجشکی
گاه افتادن کپه ای برف از شانه ی یک درخت...)
سکوتت را دوست دارم
اما گاهی هم می زند به سرم
نامه ی ابر را
نخوانده
مچاله کنم
و بیندازم در یقه ی پیراهنت
.
.
.
برای فریاد هایت
برای خنده هایت
شعر دیگری خواهم نوشت...