تمام راه داشتم به داستان عقاب و کلاغ ها فکر می کردم و اینکه چه بد شد که دیگه اون کتابو پیدا نکردم.یاد اون روز افتادم که
داشتم توی قفسه ی ادبیات دنبال یه کتاب باحال می گشتم که یهو دستم رفت روی داستان"لیلی و مجنون"خ دلم می خواست خودم نسخه اصلی شو بخونم. اون رو که برداشتم دیدم یه کتابی ک اصلا هم جلد خوشگلی نداشت و اصلا هم اسمش یادم نمیآد کنار همون کتاب بود.کشیدمش بیرون دیدم نویسنده اش هم ایرانیه نمی دونم چه چیزی قابل توجهی داشت ک رفتم و گرفتمش.داستان عقابی بود ک کلاغ ها بهشون حکومت می کردن و اونها اجازه نداشتن که از یک مسافت معینی ک کلاغها تعیین کرده بودن بالاتر برن و یک روز یکی از عقابها قانون شکنی می کنه و میره بالا.بالا وبالاتر. وقتی برمی گرده براش دادگاه تشکیل می دن و خلاصه بیرونش می کنن.
و عقاب از یک سرزمین به سرزمین دیگر می ره و همین طور ک سفر می کنه به تعالا می رسه و عناصر ناقص وجوی شو تکمیل می کنه.خوب یادمه وقنی میره به سیاره ای که هر کسی اجازه رسیدن به اون رو نداره و تازه هر چقدر بیشتر که بهش نزدیک میشده بیشتر گرما و حرارت زیادی رو تحمل می کرده و مجبور میشه هربار یکی از پرهاشو بکَنه.وقتی به مقصد می رسه میبینه یه دونه پر هم نداره و بخاطر این از خود گذشتگی اش.فردای اون روز شروع می کنه به پر دراوردن اونم پرهای سفید و بلوری. وبعد اونقدر به اوج می رسه که مستغنی میشه.
و جالب تر دوباره بعد از اینکه همه ی این مراحل رو طی کرد بر می گرده شهر خودشون.همونجا ک کلاغا داشتن حکومت می کردن!
+کاش توی راه می دیدمش و بهش می گفتم:رفیق!
خانه ی دوست کجاست؟
الان ک از خونه ام رفتم حس می کنم که همون عقابه ام...
che ghashang
mersiiiii elham
az khone koja rafti?:-s
elham
مسعودی اینا توهماته
خیالات سیال