سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت
سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت

سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت

توضیحات ندارد.

دوست

امشب داشتم درباره ی دوست می نوشتم. 

گفتم تعداد دوستانم خیلی کم شده...

بعد رفتم به گذشته و به دوران کارشناسی، گندتربن دوران. دو تا عتیقه ی از خدا بی خبر چقدر اذیتم کردن. چقدر تنهایی بهم دادن. من نمی خواستم تنها باشم اما اون ها این کارو کردن. 

قبل از اینکه بنویسم توی فکرم بود کامل روایت کنم همه چیز رو، اما الان نظطرم کاملا عوض شده و فکر می کنم بدتر حالمو خراب می کنه. پیشنهاد نوشتن رو خیلی ها بهم دادن، اما گاهی حس می کنم اون طور که باید بهش پرداخته نمیشه. و شاید یک موضوع عالی رو به گوه تبدیل می کنم.

نمی دونم.

فقط یک حسی درونم میگه همه ی این ها رو پس بزن، بالاخره اینطوری نمی مونه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد