وعده های عقب افتاده بلد نبودند شنا کنند نه تونه مادر بزرگنه دریاهر شبجمعه ای به خشکی رسیدکه دیگر دل و دماغی برای سوختن نداشت..داغتان روی دلم ماندهصبح خورشید را بالا می آورم...